هم نفس من

عجب هوایی سردی واقعا آبان بوی از پاییز نبرده ها.... فکر کنم آبان واقعا اولین ماه زمستونه.... مامان خانوم جووون خوشحالم که به خواسته ت رسیدی هرچنذ خلاف خواسته من بود اما خودت خوب میدونی که هرچی بگی هر چی من نه نمیگم هرچند تو این مهمترین مسئله زندگیم .... اما بازم برای من نظر شما شرطه فقط... هرچند خلاف نظر من باشه ولی مث یه دختر خوب میگم چشم و سرم رو میندازم پایین ولی حواست باشه همین جوری بهوونه گیری کنی باید به فکر یه دبه بزرگ هم باشی خانوم خوشگلم.... روزهای آبانی هم در سکوت و سرما شروع شده ، همه چیز اروم بی صدا و بی دغدغه ست و این زندگی بی دغدغه با طعم اناز و چایی  و کتاب و سریال های کره ای آبجی خانوم  حسابی لذت بخشه....  نازنین خانوم هم بلاخره بعد از پیر کردن همه در راه تحصیل و با فاصله زیادی از گهواره بلاخره در واپسین روزهای مهر از پایان نامه شون دفاع کردن و همه رو خوشحال کردن و بعد من دیدم چقدر خوبه آدم انقدر همه رو در انتظار یه چیزی بذاره چون وقتی مامان جان فهمیدن آبجی خانوم دفاع کرده با خاله خانوم فقط تا چند روز داشتن نذر هاشون رو ادا میکردن .... والا من که بی صرو صدا دفاع کردم بع هم نفس من...

دم دمای امروز صبح بعد از یک طوفان سخت و وحشتناک و پر از خاک بلاخره اولین بارون پاییزی هم تشریف فرما شدن.... و چهره ی شهر رو از اون همه غبار و خاک پاک کردن و به قدری بارون خوبی بود که برگ های زرد و خشک و تشنه و خاکی همه تمیز و نو نوار شدن و آدم حسابی کیفور میشه از دیدنشون.... البته اگه حال دلت خوب باشه متاسفانه امروز اصلا حال دلم خوب نبود با دیدن آدم هایی هم که بعد از ظهر اومدن به قدری اندوهناک شدم که حتی اومدن آبجی خانوم بزرگه و اصرار مامان به رفتن به خونه خاله خانوم هم توفیری نداشت و ما در خونه موندیم تنها و برای دل خودمون یه فصل سیر گریه کردیم گریه ها... و اینجاست که هرکاری کنی که دلت شاد باشه بازم یه وقتایی این غم لعنتی سرک میکشه و بغض میکنه و تو رو هم به گریه میندازه ....  آبان خوبم هم به نیمه رسید به نیمه دلداگی های پاییز هم رسیدیم البته برای ما تنها ها پاییز و غیر پاییز نداره به قولی ما خودمونیم و دلمون که وای اگه بشه مثل امروز و سر لجبازی بذاره و پر از غصه باشه هیچی حالمو خوب نمیکنه.... دلم یک اتفاق تازه میخواد یه اتفاق خوب مثلا صبح بلند بشی و ببینی دنیا همون رنگ خوشگلیه که تو م هم نفس من...